زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

زهرا امانت الهی

قصه ای از زبان زهرا

آقا اسبه میره دوستشو سوار میکنه بعدشم که اینطوری میره دوستشو میندازه بعدش دوستش به اون میزنه بعدشم اون به اون می زنه دعوا میشه و دوتا با هم قهر میکنن بعدش میره پیش مادرش میگه اول اون به من زد بعد میره یه دوست جدید پیدا می کنه بعدش میگه من دیگه نمیندازمت بعدش میگه من دیگه تنها نیستم. ...
26 شهريور 1391

قصه ای از زبان زهرا

گربه میره میره آشغالارو میریزه بعدش که اینطوری آقای همسایه میاد بعدش می بینه .کی اینارو ریخته ؟بعدش میره می پرسه از همون گربه که ریخته میگه تو ریختی ؟ گربه میگه بله بعدش از آقای همسایه معذرت خواهی می کنه . ...
26 شهريور 1391

این موبایل منه

دیشب دایی جواد اینجا بودن اینم گفتگوی تو با عادل اینا عادل : میشه موبایلتو بدی ؟ زهرا : نه دارم اس ام اسامو می خونم عادل : وقتی اونارو خوندی میشه موبایلتو به من بدی ؟ زهرا : نه نمیشه . آخه شارژش کمه . زن دایی : زهرا اگه موبایلتو بهش بدی تا شارژش تموم نشده زود بهت بر می گردونه. زهرا : نه نمیشه عادل : خوب میتونی بذاریش شارژ بشه. زهرا : نه آخه تا صبح طول می کشه شارژ بشه! بعدشم اونو بستی و گفتی : شارژش تموم شد ! تازه این موبایل منه ! ...
26 شهريور 1391

قصه ای از زبان زهرا

گاوه رفت تا به دوست خودش رسید بعدش رفت بازی کرد بعدش دوستش یه بدقولی کرد که کار اشتباهی کرد  بعدش که اینطوری شد دوستش اذیتش کرد بعدش گاوه هم شاخش زد بعدش اون با خانوم گاوه رفت با دوستش قهر کرد بعدش رفتش به مزرعه خودش . ...
26 شهريور 1391

قصه ای از زبان زهرا

یه گوسفنده بود که با سگا بود چوپونه خوابش برد و گرگه اومد گوسفندرو خورد چوپونه بیدار شد و جلوی گرگه رو گرفت و با چوب زد تو سرش . برهه یه چشمکی زد . ...
26 شهريور 1391